با طلبهها کار کردن یه تفاوتی با بقیه داره. اون هم این که وقتی یه نخی رو بدی دستشون تا اون آخر نخ رو پیدا نکنن ولکن نیستند. نمیدونم تاثیر فقه و اصول خوندنشونه یا این که فضای فکری کل حوزه این طوریه؛ ولی یه جور قطعینگری بین طلبهها وجود داره. گیرم که بعضی از ملاکهایی که طلبهها اونها رو قطعی میدونن از نظر خیلیهای دیگه قطعی نباشه (قابل توجه کسانی که این حرف رو قبول ندارن). ولی در هر صورت این قطعینگری وجود داره. به قول ما طلبهها «اجمالا!»
آقای رامین هم این رو میگفت. یعنی در مورد طلبهها نمیگفت، ولی در مورد مشکل فلسفه و جامعهشناسی این حرف رو میزد. میگفت فلسفه همیشه دنبال کشف ماهیتها و ذات اشیاءست ولی جامعهشناسی خودش رو از موضوع میکشه بیرون. بیشتر سعی میکنه نسبت بین اشیاء رو کشف کنه، و این که هر چیزی در مقایسه با موجودات اطراف خودش چه تاثیری داره و از اونها چه تاثیری میگیره. مخصوصا انسان و جامعه انسانی. برای همین همیشه جامعهشناسی و فلسفه با هم مشکل دارند.
حالا میشه در مورد طلبهها هم همین رو گفت. یه جور دید فلسفی، یه جور نگاه ماهیتمحور. حالا این روحیه خوبه یا بد، نمیشه دقیق قضاوت کرد. مشکلش اینه که وقتی کاری رو به طلبهها بسپری کلی طول میکشه که به نتیجه برسه که اصلا این کار درسته یا نه، و این که اگه درسته حالا باید طبق چه روشی انجامش داد و آیا این روش با اون ماهیت اصلی کار هماهنگی داره یا نه و خلاصه این که پدر صاببچهی کار رو در میارن.
ولی اگه به نتیجه نهایی برسن کار خوبی از آب در میاد. یه جورایی میشه در مورد همچین کاری گفت: «ولی اگه بشه چه دوغی میشه!!!»